تو ، عشق دوم مني !
(خاطره ای از سرلشكر خلبان عباس بابايي)
شب رفتن به سفر حج ، در خانه كوچكمان ، آدم هاي زيادي براي خداحافظي و بدرقه جمع شده بودند.
صد و چند نفري مي شدند . عباس ، صدايم كرد كه برويم آن طرف .
از خانة سابقمان تا خانة جديدمان كه قبل از اين كه خانة ما بشود ، موتورخانة پايگاه بود راه زيادي نبود .
رفتيم آن جا كه حرف هاي آخر را بزنيم . چيزهايي مي خواست كه در سفر انجام بدهم . اشك ، همة پهناي صورتش را گرفته بود .
نمي خواستم لحظه رفتنم ، لحظة جدا شدنمان تلخ شود . گفت : مواظب سلامتي خودت باش ، اگر هم برگشتي ديدي من نيستم ....
صد و چند نفري مي شدند . عباس ، صدايم كرد كه برويم آن طرف .
از خانة سابقمان تا خانة جديدمان كه قبل از اين كه خانة ما بشود ، موتورخانة پايگاه بود راه زيادي نبود .
رفتيم آن جا كه حرف هاي آخر را بزنيم . چيزهايي مي خواست كه در سفر انجام بدهم . اشك ، همة پهناي صورتش را گرفته بود .
نمي خواستم لحظه رفتنم ، لحظة جدا شدنمان تلخ شود . گفت : مواظب سلامتي خودت باش ، اگر هم برگشتي ديدي من نيستم ....
اين را قبلاً هم شنيده بودم . طاقت نياوردم . گفتم : عباس چه طوري مي توانم دوريت را تحمل كنم ؟ تو چطور مي تواني ؟
هنوز اشكهاي درشتش پاي صورتش بودند .
گفت : تو عشق دوم مني ، من مي خواهمت ؛ بعد ازخدا . نمي خواهم آن قدر بخواهمت كه برايم مثل بت شوي .
ساكت شدم . چه مي توانستم بگويم ؟ من درتكاپوي رفتن به سفر و او.... گفت : مليحه ! كسي كه عشق خدايي خودش راپيدا كرده باشد ، بايد از همة اينها دل بكَند . اتوبوس منتظر آمدنم ، بود .
همه سوار شده بودند . بالاخره بايد جدا مي شديم . آقايي كه كنار اتوبو س مداحي مي كرد و صلوات مي فرستاد ،
يك باره گفت : براي سلامتي شهيد بابايي صلوات . پاهايم ديگر جلو نرفتند .
برگشتم به عباس گفتم : اين چه مي گويد . گفت : اين هم از كارهاي خداست .
لحظة آخر از قاب پنجرة اتوبوس او را ديدم كه سرش را بالا گرفته و آرام لبخند مي زد .
يك دستش را روي سينه اش گذاشته و دست ديگرش را به نشانة خداحافظي برايم تكان مي داد .
اين آخرين تصويري بود كه از زنده بودنش ديدم .
بعد از گذشت اين همه سال ، هنوز آن لبخند آخري اش را فراموش نکرده ام .
گفت : تو عشق دوم مني ، من مي خواهمت ؛ بعد ازخدا . نمي خواهم آن قدر بخواهمت كه برايم مثل بت شوي .
ساكت شدم . چه مي توانستم بگويم ؟ من درتكاپوي رفتن به سفر و او.... گفت : مليحه ! كسي كه عشق خدايي خودش راپيدا كرده باشد ، بايد از همة اينها دل بكَند . اتوبوس منتظر آمدنم ، بود .
همه سوار شده بودند . بالاخره بايد جدا مي شديم . آقايي كه كنار اتوبو س مداحي مي كرد و صلوات مي فرستاد ،
يك باره گفت : براي سلامتي شهيد بابايي صلوات . پاهايم ديگر جلو نرفتند .
برگشتم به عباس گفتم : اين چه مي گويد . گفت : اين هم از كارهاي خداست .
لحظة آخر از قاب پنجرة اتوبوس او را ديدم كه سرش را بالا گرفته و آرام لبخند مي زد .
يك دستش را روي سينه اش گذاشته و دست ديگرش را به نشانة خداحافظي برايم تكان مي داد .
اين آخرين تصويري بود كه از زنده بودنش ديدم .
بعد از گذشت اين همه سال ، هنوز آن لبخند آخري اش را فراموش نکرده ام .