تو ، عشق دوم مني !
(خاطره ای از سرلشكر خلبان عباس بابايي)
شب رفتن به سفر حج ، در خانه كوچكمان ، آدم هاي زيادي براي خداحافظي و بدرقه جمع شده بودند.
صد و چند نفري مي شدند . عباس ، صدايم كرد كه برويم آن طرف .
از خانة سابقمان تا خانة جديدمان كه قبل از اين كه خانة ما بشود ، موتورخانة پايگاه بود راه زيادي نبود .
رفتيم آن جا كه حرف هاي آخر را بزنيم . چيزهايي مي خواست كه در سفر انجام بدهم . اشك ، همة پهناي صورتش را گرفته بود .
نمي خواستم لحظه رفتنم ، لحظة جدا شدنمان تلخ شود . گفت : مواظب سلامتي خودت باش ، اگر هم برگشتي ديدي من نيستم ....
صد و چند نفري مي شدند . عباس ، صدايم كرد كه برويم آن طرف .
از خانة سابقمان تا خانة جديدمان كه قبل از اين كه خانة ما بشود ، موتورخانة پايگاه بود راه زيادي نبود .
رفتيم آن جا كه حرف هاي آخر را بزنيم . چيزهايي مي خواست كه در سفر انجام بدهم . اشك ، همة پهناي صورتش را گرفته بود .
نمي خواستم لحظه رفتنم ، لحظة جدا شدنمان تلخ شود . گفت : مواظب سلامتي خودت باش ، اگر هم برگشتي ديدي من نيستم ....